خطرات گذشته


alireza astane

این وبلاگ تقدیم به همه ي دوستان

پیرمرد عاشق به زنش گفت: بیا یادی از گذشته های دور کنیم. من

 

میرم تو کافه منتظرت و تو بیا سر قرار بشینیم حرفای عاشقونه بزنیم

پیرزن قبول کرد.

فردا پیرمرد به کافه رفت. دو ساعت از قرار گذشت، ولی پیرزن نیومد.

وقتی برگشت خونه، دید پیرزن تو اتاق نشسته و گریه میکنه.

ازش پرسید: چرا گریه میکنی؟

پیرزن اشکاشو پاک کرد و گفت:

بابام نذاشت بیام!!!

 عزیزم نظر یادت نره



نظرات شما عزیزان:

دیانا
ساعت2:28---29 اسفند 1392
سلام داداش جونم وب خوبی داری اگر ی خورده عکسات بیشتر بود تمایلم ب دیدن وب بیشتربود ن واسه من تنها بلکه اکثریت ببخش فضولی کدم شاید نظر شخصی منه فدات سر یزن

alireza
ساعت19:05---16 خرداد 1392
عزيزم خيلي خوبه
پاسخ:mer30


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در یک شنبه 12 خرداد 1392برچسب:,ساعت 23:10 توسط alireza| |


Power By: LoxBlog.Com

language=javascript src="http://up.rozhit.ir/up/juik/mobilethem.js" type=text/javascript>